یک. بارها آمدم بنویسم اما نشد. اینروزها خیلی خستهام. همانقدر که دلم میخواهد از خانه بروم بیرون، همانقدر به ماندن در خانه عادت کردم و تنها چیزی که بین این دو عایدم شده خستگی است؛ خستگی، بیحوصلگی، بیانگیزگی! دستودلم به هیچ کاری نمیرود حتی نوشتن. با وجود این اوضاع، با وجود فروپاشی رویاها، مطمئنم وقتی به پیری رسیدیم قرار است مثل شهریار نالهٔ «از زندگانیام گله دارد جوانیام/ شرمندهٔ جوانی از این زندگانیام» سر بدهیم. :)
دو. پریشب آقاجون آمد دم در خانهمان و یک جوجه یاکریم بیحال گذاشت توی دامنم و گفت «این را پیدا کردیم و مراقبش باش». لبخند شدم و پرستاریاش را قبول کردم. دیگر همه میدانند که چقدر دلم برای حیوانات میتپد. اسمش را گذاشتهام فندق. سهبار غذاخوردن از دستم کافی بود تا با من رفیق شود. حالا هرکجا دستم را ببیند میآید و خودش را میچسباند به دستم، گاهی هم نوک میزند که یعنی «غذا». حس میکنم خدا برایم یک هدیه فرستاده. :)
سه. در این مدت دو کتاب جدید ویرایش کردم و سومیاش را هم فرستادهاند. راستش را بخواهید تازه فهمیدهام ویراستارها چه نقش مهمیدارند و اگر نباشند چقدر خواندن بعضی کتابها دشوار میشود! یعنی قبلا میدانستم ولی این بار با تمام وجود درکش کردم. بیایید از این بهبعد قدر ویراستارهای چشمخسته را بیشتر بدانیم.
چهار. سامانهٔ مجازی دانشگاهها و این آموزشهای مجازی مسخرهترین شوخی روزگار با ما بود. حالم به هم خورده از هرچه درسخواندن و شنیدن صداهای ضبطشده و کلاسهای آنلاین مزخرف و بیهوده!!!
پنج. گفته بودم که خستهام. این خستگی باعث شده نه حوصلهٔ درسخواندن داشته باشم، نه کارکردن، نه زندگیکردن حتی! همهچیز برایم از اهمیت افتاده؛ درس، دنداندرد، مزد ندادهٔ کارهایم، پتوس پژمردهٔ توی گلدان، کتابخانهٔ از ریختافتادهام و... . دلم میخواهد بروم توی جنگل، روی علفها و خردهچوبها دراز بکشم و دستهایم را زیر سر بگذارم، بخوابم، و وقتی بیدار شدم اولین صحنهای که میبینم شاخ و برگ درختان و آسمان باشد و اولین صدایی که میشنوم صدای پرندگان و رودخانه.
شش. هفتهٔ پیش حبس خانگیام را برای دو ساعت شکستم و با یکنفر آشنا شدم. یعنی آشنا که بود اما آشناتر شدم. نشسته بود روی دوستداشتنیترین صندلی در دوستداشتنیترین نقطهٔ دوستداشتنیترین کتابفروشی شهر و با من حرف میزد و همین طور که حرف میزد هی مرا به این نتیجه میرساند که دیدن آدمهای خوب و ساده، به طول عمر آدم اضافه میکند. خیلی هم قشنگ میخندید.
هفت. به ما میگویند «جوانید، یعنی چه ناامیدی و خستگی؟» و خب درست است که زندگی هنوز زیباییهایش را دارد و این حرفها، اما سوال من این است: کدام جوانی؟ :)
هشت. در این ایام مثلا قرنطینه، چند کتاب خواندهاید رفقا؟